اولين داستان كتاب خش خش تن برهنهي تاك رو خوندم. مث بقيهي داستانهاي خسرو حمزوي آخرش با يه ضربه به خواننده تموم ميشه، يه ضربهي تلخ. وقتي داشتم به آخراي داستان نزديك ميشدم خودمو ميپاييدم كه ضربه نخورم. همهي سناريوهاي مختلف رو پيش بيني ميكردم و آسته آسته ميخوندم و حواسم بود كه آقاي حمزوي بهم رودست نزنه...
نتيجهاش اين شد كه مزهي ضربه از بين رفت. آخرش با خودم گفتم! آه... اين نويسنده فقط ميخواد خودنمايي كنه و حال خواننده برو بگيره....
به اين مدل داستان خوندن من ميگن حماقت جوگيرانه!!!!
داستان بعدي رو كه بخونم همهاش خودمو به خنگي ميزنم... بهش اجازه ميدم كه غافلگيرم كنه... اين جوري شايد بيشتر بشه لذت برد!!!
۳/۰۱/۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر