باورم نميشد كه ميتونم سركسي داد بزنم...
مردك همسايه داد و بيداد راه انداخته بود كه چرا در ساختمون رو باز گذاشته بودين. صداشو كلفت كرده بود و انداخته بود به سرش و فرياد ميزد. تا عمق وجودم عصباني شدم. نه به خاطر اين كه من در رو باز نذاشته بودم و نه به خاطر اين كه توي هر جملهاش يه دور ميگفت كه "مهمونات" در رو باز گذاشتهان.به خاطر اين كه اگه به جاي من، با شرايط مساوي، يه پسر زندگي ميكرد هيچ وقت هيچ وقت اين صحنه ايجاد نميشد.
منم فرياد زدم. عميقا بهم برخورده بود.
از اين همه ناعدالتي بيشرمانه و حماقتبار دردم اومد.
براي اولين بار سر يه نفر داد زدم. سر آدماي احمق و حماقت نكبتبارشون داد زدم.
وقتي ديدم داره مزخرفات خودشو تكرار ميكنه، در خونه رو كوبيدم به هم و رفتم تو خونه.
چيزهاي كوچيك زيادي هستن كه به آدم برخورد ميكنن. همينه كه هست. از اين به بعد داد ميزنم و گردن همهي آدماي احمق رو ميشكنم. نگين نگفتي....
۳/۲۹/۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر