اين كنار-گود-نشستنش به نظرم ناشي از ترسه كه حس راحتطلبيش رو هم ارضا ميكنه و بالاتر از همه بهش يه جايگاهي ميده كه ازش آدماي توي گود رو قضاوت ميكنه و با يه ديد من-چقدر-از-شما-موجودات-پست-برترم و يه دماغ چين افتاده نگاه ميكنه بهشون. اين جوري نسبت به خودش و جايگاه خودش احساس رضايت بيشتري پيدا ميكنه و محكمتر سرجاش ميشينه.
اين جوريه كه اين حلقهي مثبت بسته ميشه.
اين جوريه كه من حتا از ديدن روزمرههاي زندگيش هم در حد مرگ عصباني ميشم. و دلم ميخواست كه "ميتوانستم بر شانههاي خود بنشانمش تا با دو چشم خويش ببيند كه خورشيدش كجاست تا باورم كند"*. اي كاش ميتوانستم....
* نقل قول مزخرفي از شاملوي نازنين!!! : اي كاش ميتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگريم تا باورم كنند. اي كاش ميتوانستم يك لحظه ميتوانستم اي كاش بر شانههاي خود بنشانم اين خلق بيشمار را گرد حباب خاك بگردانم تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست تا باورم كنند. اي كاش ميتوانستم
۷/۲۴/۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر