ديشب توي قطار تنهايي پرهياهو رو تموم كردم... فوق العاده بود.
وقتي كتاب تموم شد نميدونستم چي كار كنم... اگه روي زمين ساكن بودم، ميزدم از خونه بيرون اما به اين بسنده كردم كه مقدمهي كتاب رو بخونم و هي دوباره اين جا و اون جاي كتاب رو نگاه بندازم....
اين جا ميتونين توضيح بيشتر در مورد داستان بخونين...
اين هم يه تيكه از كتاب كه از ذهنم بيرون نميره: "....ولي در اين بين كسي مخفيگاه را لو داد و كتابهاي كتابخانهي سلطنتي غنيمت جنگي اعلام شد و باز كارواني از اتوموبيلهاي ارتشي به راه افتاد و اين كتابها را با جلدهاي چرمي طلاكوبشان به ايستگاه راه آهن برد كه بعد آنها را بر واگنهاي باري بي رد و پيكري بار زدند... باران ميآمد. تمام هفته سيل از آسمان سرازيربود.... قطار در باران شديد به راه افتاد در حالي كه از اطراف واگن، مركب چاپ و آب طلا سرازير بود. تكيه داده بودم به تير چراغ و مات و مبهوت به اين صحنه نگاه ميكردم.در خروج از ايستگاه سر راه پليس اونيفورم پوشي را ديدم. جلو رفتم و... دو دست را پيش بردم و از او استدعا كردم كه دستبندش را .... به دست من بزند و مرا با خودش ببرد، چون من مرتكب جنايت شدهام، جنايتي عليه بشريت..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر