۹/۰۹/۱۳۸۴

* يكي از مزاياي نزديك بودن خونه‌ي روزبه و دامون اينه كه من با فكر اين كه اگه يه روزي بيكار بودم و حوصله‌ام سر رفته بود مي‌رم پيش بچه‌ها كلي خوشحال مي‌شم... بگذريم از اين كه قرار نيست كه حالا حالاها سرم خلوت بشه... من به خونه‌ي روزبه و دامون فكر مي‌كنم و خوشحال مي‌شم.
* آسيه با ليوان چايش اومده توي اتاقم و در حالي كه من دارم ناخن شكسته‌ام رو سوهان مي‌زنم، داريم نظريات بنيان افكن مديريتي براي شركت ارايه مي‌ديم. رييس مياد توي اتاق و به اين نتيجه مي‌رسه كه منطقي‌تره كه بره توي اتاق خودش.
* اسمش راموناست. از اين ور كلاس ازش مي‌پرسم كه كتاب تازه چي داره مي‌خونه. بهم مي‌گه "مستي و سقراط"... هي من نمي‌شنوم و هي اون تكرار مي‌كنه. آخرش يه كتاب دست به دست مي‌شه و بهم مي‌رسه به اسم "مسيح و سقراط"... مي‌خوام بهش بگم كه كتاب اشتباه بهم داده.
* بعد از كلي وقت تنبلي و دوري، فرهنگ خداشناسي‌اي كه ليلا برام فرستاده رو باز مي‌كنم.مي‌رم توي بخش خدايان ايران باستان. كي بجز ليلا ممكنه كتاباي مرجع رو هاي‌لايت و حاشيه نويسي كنه؟!؟
*قراره كه پنجشنبه با بقيه‌ي بچه‌ها بريم كارگاه مهارت‌هاي زندگي. جاي سارا و يگانه و مجتبي كه خوراكشون تحليل آدما و خودشونه خالي!
* ذهنم منسجم نيست. براي همينه كه همه چي رو تيكه تيكه مي‌نويسم. البته شما فكر كنين كه نوشته‌هاي من مدرنن!

هیچ نظری موجود نیست: