ديشب توي قطار چه كسي باور مي كند رستم را يك نفس خوندم. روون بود و جذاب. نوستالژي سنگينش خيلي قابل درك بود. حس ميكردم كه اين كتاب رو ميتونستم من نوشته باشم.
روايت زن مهاجري بود كه با شوهرش سوار قطاره، اون ور ديوار روزنامههاي شوهرش نشسته و آدما و منظرهها رو نگاه ميكنه و باروون نوستالژي و خاطرههاي گذشته ميريزه توي سرش. عشقهاي گذشته و هويت فراموش شده: رستمي كه از بچگي با هم بزرگ شده بودن و ناخودآگاه عاشق هم بودن و هرچي به آخر كتاب نزديكتر ميشيم احساس راوي زن -شورا-به رستم بيشتر و عميقتر تصوير ميشه. و در يك برش كوتاه هم يك رفيق قديمي، يك مهاجر چكي كه وطندرد و غربت به هم وصلشون ميكنه.(من به جاي اين كه از رستم خوشم بياد از اين مهاجر چكي خوشم اومد. از انساني بودن و ملموس بودن رابطهشون خوشم اومد و از تفاهم متقابلي كه هر دو تشنهي گرفتن و دادنش به همديگه بودن) فلاشبكهاي فراوان به گذشته و مرور وضعيت حال: روابطش با شوهر گم و غيرقابل دركش و دختري كه مادرش رو خاطر سرگشتگياش و عدم تطابقش با فرهنگ اروپايي/آمريكايي محكوم ميكنه.
البته به نظرم كتاب هنوز هم جاي كار داشت. شايد بهتر بود كه يه بار ديگه هم بازنويسي بشه تا متنش يه دستتر از آب در بياد و جاهاي زايدش حذف بشه. با اين حال در مقايسه با بقيهي كتابهايي كه اين چند وقته خوندم، حس كردم كه جايزهي بنياد گلشيري كاملا شايستهي كتابه. منتظر كتابهاي بعدي روح انگيز شريفيان هستم و اميدوارم كه نوشتههاي بعديش از قبليش هم بهتر باشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر