۱۲/۰۶/۱۳۸۴

شايد زيادي قهوه مي خورم اين روزا كه آرامش ندارم. شايد دوباره بايد برم اروبيك. شايد بايد از گرونبل برام اي-ميل بياد.
سر هيچي بند نمي شم. كتاب رو فقط وقتي مي تونم تحمل كنم كه در حال قدم زدن توي پياده رو باشم يا توي تاكسي. فيلم رو فقط با بچه ها مي تونم ببينم نه تنهايي. گيتارم طفلكي كه بعد از چندين وقت يه دينگ كوچولو باهاش زده بودم رو دوباره به امان خدا ول كرده ام. وبلاگ نوشتن با اين خودسانسوري وحشتناكي كه از تصور تك تك خواننده هاي وبلاگم چنبره مي زنه روي نوشته هام حالم رو به هم مي زنه...
ساراي در شرف سرماخوردگي! قضيه اين نيست كه نخوام بنويسم. قضيه اينه كه اين جوري نوشتن خيلي سخت و بي مزه اس. فايده ي حرف زدن از يه بخش كوچولوي وجودت چيه وقتي كه قسمت بزرگي از فكر و انرژيت جاي ديگه ايه؟
در اين جا رو تخته نمي كنم. ايده آل طلبيم من رو كه دستته؟ زورش به اين نمي رسه كه بهم بقبولونه كه ننويسم. اين تفكر "آب باريكه اي" هميشه با من بوده و خواهد بود.
من هميشه مرتكب اين خطا مي شم. آدما رو به حريمي راه مي دم كه منو محدود مي كنن. از خود سانسوري وبلاگم بگير تا پياده روي تا يازده شب براي اين كه ديرتر برسم خونه. يه فكري بايد اين خصلتي كه درس نمي گيره بكنم.
يه روزي يه وبلاگ جديد باز كردم. چندين تا پست توش نوشتم اما باز از اون ور از حس اين كه كسي نمي خوندشون گذاشتمش كنار...

بازم نوشتن اينا به نظرم احمقانه مياد. دارم مي نويسم كه من دارم خودمو سانسور مي كنم كه چي بشه؟!؟ قصد دارم كسي رو شرمنده كنم؟ قصد دارم عصبانيتم رو خالي كنم؟ اين نوشته ي گنگ و لبريز از سانسور كه مزمت سانسور نوشته ام به درد كي مي خوره؟!؟
احمقانه اس

هیچ نظری موجود نیست: