۱۲/۲۰/۱۳۸۴

طبق آموخته‌هاي كلاس مهارت‌هاي زندگي، نمي‌شه هميشه همه رو راضي نگه داشت. در نتيجه عزيز دلم لحظات مستي و راستي رو با اين دست اون دست كردن از دست دادم كه دادم. تو كودك منزوي‌ات رو اومده و تا خودت براي خودت كاري نكني من برات كاري نمي‌تونم بكنم.
اين يك
بايد بري مهموني و توي مهموني آدما گيتار تو رو دست بگيرن و بزنن و بخونن تا بفهمي كه چقدر دلت مي‌خواد كه آكورداي yesterday يادت مونده بود. اين جوري مي‌شه كه صبح شنبه دلت نمي‌خواد بري سر كار. دلت مي‌خواد بشيني خونه و گيتار بزني. دلت yesterday مي‌خواد.
اين دو
تنها كاري كه ازم مي‌خوان اينه كه يه آمار از وضعيت كاميون‌هاي شركت رو به روز كنم و به آدما ابلاغ كنم. چرا هيچ كس به فكر انگيزش اين مهندس فوق ليسانس نيست؟ (اين كودك منزوي منه: چرا كسي منو دوست نداره؟)
اين سه
با هم مي‌زنيم و مي‌خونيم. عاشق اون لحظه‌اي ام كه آدما بهم مي‌گن صدات قشنگه! قند تو دلم آب مي‌شه...
اين چهار
يه تكنيكي هست به اسم استفراغ رواني. هي اين آقاي بابايي گفت و گفت كه ديگه من از شنيدن اين كلمه حالم بد نشد.
اين پنج
شبانه‌روز خيلي كوتاهه. به كتاباي دكتر ماكويي و درس و اينا نمي‌رسم...
اينم شيش

هیچ نظری موجود نیست: