ماه رو شايد گاز زده باشند. هرچقدر كه ميگذره نياز دارم آگاهانه حواسمو از ترس جاده پرت كنم. بيماري جديدمه: ترس از جاده و هواپيما.
***
مهم نبود آهنگهاي عروسي تركي باشن يا كردي تا آخرين نفس در خودم و توان در مچ پاي بيچارهام، كه فقط به كفش ورزشي عادت داره، رقصيدم.
***
بين راه شكلات و آدامس ميخريم. احسان گفته اگه خوابش بگيره آدامس ميخوره. تمام راه با نگراني به احسان نگاه ميكنم و هي چك ميكنم كه توي فاز تخمه آفتابگردون باشه و وارد فاز آدامس نشده باشه. آدامس PK نارنجي روي داشبورده و من با ترس و وحشت نگاهش ميكنم.
***
روز بعد از عروسي انگار نه انگار كه توي خونه خبري بوده: دوباره صندليها و ميزها سرجاي خودشونن و دوباره آدما برگشتهان به عادتهاي معمول زندگي. رد محو اتفاق جديد روي صورت خواهر بزرگتر ته نشين شده... يه جوري از سر كيف و خوشي با داماد تازه حرف ميزنه. يه نقش جديد به نقشهاي زندگيش اضافه شده. (ايدهي كتاب تعليمات اجتماعي راهنمايي بود فكر كنم)
***
به ماه نگاه ميكنم. جاده كه ميپيچه ديگه ماه گاز گرفته رو نميبينم. تلاش ميكنم كه تابلوهاي جاده رو نگاه كنم و هر وقت كه صداي بوق سرعت بالاتر از 120 پرايد رو شنيدم، كيلومترهاي باقيمونده رو بر 2 تقسيم كنم و خوشحال باشم كه سرعت از 120 هم بالاتر بوده و من قراره با زود رسيدن غافلگير بشم و مهمتر از اون اين كه زودتر از خواب رفتن احسان ميرسيم تهران.
***
رفتاري هست زاييدهي جامعهي رشد نيافته. چيزي كه به مردها اجازه ميده متلك بندازن حتا اگه ازت كوچيكتر باشن، حتا اگه كارمندت باشن، حتا اگه برخوردهاي اولشون باشه: جلوي آينه دارم به موهاي درهم و برهمم نگاه ميكنم و صورت گرگرفته از رقصم. الف مياد پشت سرم و ميگه "نچاي" و من براي اين كه بالا نيارم به اين فكر ميكنم كه حتما ميخواد نشون بده كه بچه باحاله و ميخواد معاشرت كنه... حس گناه القا شده توسط والد اجتماعي/بيروني رو به هيچ ميگيرم و دوباره ميرقصم.
***
به كيلومترهاي دو رقمي كه ميرسيم سرمو ميارم جلو و شروع ميكنم به وراجي. فهيمه خوابيده. صورت فلكي شكارچي چسبيده به افق. صداي بوق سرعت بالاي 120 و تخمه شكستن و وراجيهاي بيپايان يعني خونه نزديكه. به اين فكر ميكنم كه مانتومو بايد براي فردا بشورم. با صداي بلند فكر ميكنم.
***
مهمتر از همه چيز فرصتيه كه مامان بابامو ببينم. توي عروسي آدمايي كه نميشناسم اما ميتونم بگم فاميلشون چيه (من افراد فاميلها رو در بستهبنديهاي مشخصي قرار دادهام كه روي هر بسته اسم خانوادگي نوشته شده. اسم كوچيك مهم نيست) بهم ميگن كه چقدر اينجام شبيه مامانمه و اون جام شبيه بابام و منم لبخند شيرين و باشعورانهاي ميزنم.
***
ماه گاز زده و ابرهاي درهم و مشتري و خرسهاي سايزبنديشده رو فراموش ميكنم: ساعت يك بعد از نصفه شبه، من دوش گرفتهام، مانتومو شستهام و صورتم رو با يه محلول پاككنندهي جديد پاك كردهام.
فوبياي سفر در جاده خيال كودكانهاي بيشتر نيست.
۱/۲۸/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر