انگار بخواي در مورد خريدن پفك از سركوچه يا جمع كردن لباسا از روي بند رخت حرف بزني. انگار بخواي بگي كه فردا قراره بري سركار و همه هم با حوصلگي سرتكون بدن. انگار در مورد دوتا كروكوديل آفريقايي توي يه مرداب دورافتاده حرف بزني كه دارن خميازه ميكشن.
پس لرزههاي اين واقعيت حس برنينگيز رو اما توافق كردهايم كه بعدا تنهايي حس كنيم. مثلا يه روزي توي پاييز من و بهار تو.
من اما زير همهي توافقها ميزنم.
اصولا در همهي زندگيم آدم متقلبي بودهام...
۳/۲۷/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر