امروز عصر بدوبدو رفتیم شریف که سمینار مربوطه (به مورد شماره 13 مراجعه شود!)رو ارایه کنیم و با صحنه تکون دهنده ای مواجه شدیم: غرفه های خالی جشنواره کارآفرینی همه جای محوطه بالای دانشگاه. بعدش تلاش کردیم که کم نیاریم و بریم دانشکده به دکتر محلوجی سلام بدیم. توی دفتر مجله پر بود از بچه های هشتاد و چهاری که داشتن با شور و حرارت جلسه می ذاشتن و در مورد مجله حرف می زدن (جوونی کجایی که یادت به خیر!) و بعدش رفتیم و با درِ بسته اتاق دکتر محلوجی و مدرس مواجه شدیم و تنها کورسوی امیدمون که یه کلاس بچه های ارشد بود هم به مهندس غ ختم شد!
با همه این حرفا، با همه خالی بودن دانشگاه از چهره های آشنا، دانشگاه آروم و مهربون و روح نوازه. توی محوطه اش می شینی و چای می خوری و فراموش می کنی که زندگی جاهای دیگه و در سطوح دیگه جریان داره. فراموش می کنی که از جوگیری ها و پرشوری ها فاصله گرفتی. و دوباره حس می کنی که غول هایی که سابقا می شناختی هنوز هم غول ان...
دانشگاه در دوران فارغ التحصیلی مزه خودشو داره. ( و البته یه قسمت خیلی خیلی بی مزه اش اینه که تنها موجود آشنا، علی آقا سگ پزه... حتا مجتبا هم نیست!! )
امروز دانشگاه رو دوست داشتم.
۸/۲۳/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر