۱۱/۱۲/۱۳۸۵

الان توي اتاق استادم نشسته ام. امروز قراره يه فصل هفت مهمي رو بخونم و به شهود عميقي در مورد برنامه ريزي تصادفي برسم... استاد معظم روي دانش برنامه نويسي ما حساب باز كرده و منم مث مجتبي تلاش نكردم كه از اشتباه درش بيارم.شهر آكلند خيلي خيلي قشنگه. هوا افتابيه و همه چي به طرز غلو شده اي سبزه! خوابگاهم هم بد نيست.يه چيزي حدود پنج دقيقه پياده تا دانشگاه راهه.نكته ايمني مهم اينه كه به تمامي نقاط خارج از حجاب اسلامي (!!) بايد ضدآفتاب زد. حتا به گوش ها!! درهاي خوابگاه رو ساعت هشت و نيم قفل مي كنن و برخلاف طرشت با يه شماره رمز مي شه وارد شد. ديگه نيازي به فرار كردن از خوابگاه و اختراع دروغ هاي شاخدار و غيره نيست... چه حيف!!استادم خيلي مهربونه. تنها نكته اش اينه كه وسواس ادبي_رياضي داره. مثلا مي گه: In my opinion, this is rather satisfactory, or better to use the term in comparison with other cases where... اين جور مواقع ياد كريستين فرانسوي مدام_در_حال_مسخره بازي مي افتم و بعد از اون بلافاصله دلم براي زندگي مهندسي تنگ مي شه!! ( قابل توجه افرا خانوم كه دلش براي اشرافيت هايي از قبيل مسافرت بدون كيسه خواب تنگ مي شد) اتاق سه در چهار در مقايسه با آپارتمان دو خوابه...هنوز شهر رو كشف نكرده ام. استادم قراره از اوايل فوريه بره و من بايد تا اون موقع مث اسب (يا هر جونور خرخون ديگه اي) درس بخونم كه اون شهود كذايي در من به قليان بيفتد... هوس قليون كردم!!!روده درازي كافيه.فعلا

هیچ نظری موجود نیست: