۱۱/۱۶/۱۳۸۵

با استاد و زن و بچه اش رفتيم كنار دريا. تا رسيديم كنار دريا، زن استادم بلوز آستين بلند پوشيد و كلي ضدآفتاب رو خودش خالي كرد و نشست زير چتر و استاد هم يه چادر باحال درست كرد و رفت توش و شروع كرد به كتاب تصحيح كردن!!!(ما رو باش با كي رفتيم سيزده به در!!) كتاب استاد رو خونده بودم و يه سري جاهايي كه به نظرم احمقانه مي اومد يا اين كه حس كرده بودم كه نمي فهمم رو علامت زده بودم. از قضا همه اون جاها اشتباه بودن و استاد كلي بابت اين كه توي اصلاح متن بهش كمك كرده بودم ازم تشكر كرد :) منم لبخند زدم و تلاش نكردم كه از اشتباه درش بيارم. اين اتفاق ميمون و مبارك باعث شد كه حسابي سرحال بشم!!زن استاد ارمنيه. مادرش سوريه اي (سوروي؟!؟!) بوده و باباش جزو افسرهاي شوروي سابق. به طور كلي خيلي حرف مي زنه اما به شدت چيزاي جالبي تعريف مي كنه از زندگي تو ارمنستان، در كل حرفاي ساده اي مي زنه، مثلا اين كه براي فلان مهموني خودشونو كشته بودن كه گوشت پيدا كنن يا اين كه بهش ويزاي بلغارستان نمي دادن و ... فكر مي كنم كه اگه از زندگي اين آدم ارمني مهاجر شوهرش يهودي اي كه با شوهرش انگليسي و فرانسوي (دست و پا شكسته) صحبت مي كنه و به بچه اش روسي و ارمني ياد مي ده فيلم بسازن، خيلي ديدني مي شه.توي خوابگاه چند تا از بچه ها رو شناخته ام. يكيشون هندي بود و گفت كه تا نه سالگي ايران زندگي كرده و ايران رو دوست داشت. به جز اين آدم و گايا زن استادم، اين اولين برخورد مثبتي بود كه نسبت به ايران ديدم. بقيه وقتي مي پرسن كه كجايي هستي و مي گم ايراني، عكس العملي نشون نمي دن. حس مي كنم كه تلاش مي كنن مودب باشن... مطمئن نيستم! شايدم دچار عدم اعتماد به نفس مليتي شده ام يه كم!!!!

هیچ نظری موجود نیست: