۱۱/۲۰/۱۳۸۵

چهره ها داره كم كم آشناتر مي شه. يه تيم چهار نفره شديم. يه دختر ژاپني، يه آلماني و يه هندي... با هم رفتيم اسكواش و قرار گذاشتيم كه شب هاي بعد هم بريم.اين مي شه انگيزه كه فردا رو حسابي درس بخونم و بعدش برم بازي!!! اولش اوضام افتضاح بود. اون فاز چرندتر از افتضاح رو با مربيگري احمد نيك مهر البته رد كرده بودم!!بعدش كم كم خوب شد و حالا احساس قهرماني مي كنم!!!
ديشب هم يكي از بچه ها رد مي شد و گفت ما مي خوايم واليبال بازي كنيم مي آي؟ منم اول فكر كردم كه نه! برو تو اتاقت به مقاله هات خيره شو و هي چاي بخور كه بعدش هي بري دستشويي و هي مقاله ات رو نفهم كه بعدش خسته بشي و بخوابي...كه خب واقعا پيشنهاد بي مزه اي بود! در نتيجه رفتم واليبال
!از دبيرستان تا حالا واليبال بازي نكرده بودم. اتفاق جالبي كه توي اين مدت افتاده اينه كه توپ رو شوت هم مي شه كرد. اولش من فكر كردم كه شوخيه و بعد ديدم نه بابا قضيه جديه!
ورزش، به خصوص ورزش دسته جمعي، كارهاي عجيبي با آدم مي كنه، يهو سطح انرژي و شور و حالت مي ره بالا و شاخص اميد به زندگيت رشد مي كنه. يك اتفاقات خيلي خيلي عميقي در روح و روان آدم مي افته!! آلان منو كه مي بينين اتفاقات خيلي خيلي عميقي در روح و روانم افتاده!!!
××××××××××××××××××××××××××××
خورشيد اين جا منو به اشتباه مي ندازه. از لحاظ جغرافيايي نبايد فرقي بكنه اما نمي دونم چرا جهت ها رو گم مي كنم. قبلا ناخودآگاه حس مي كردم كه خورشيد داره از كدوم ور مي تابه و بعدش مسيرم رو حدس مي زدم.الان خيلي پيش مي آد كه جهتم رو ۱۸۰ درجه اشتباه مي كنم... هرچي تلاش كردم يه سيب بردارم و زمين و خورشيد رو باهاش شبيه سازي كنم نشد كه نشد!!! ××××××××××××××××××××××××××××
مسافر بودن هميشه توي رگ هاي من غلغل مي كنه. مي تونم يه جاي جديد زندگي كنم و حس نكنم كه محيطم عوض شده. عدم تعلق... تعليق...گاهي خوبه و گاهي، وقتي بايد حس كنم كه قراره سه چهار سال اين جا بمونم عجيبم مي شه!!! نگران بيماري بي قراري ام هستم كه بعد از يه مدت وجودم رو به خارش مي ندازه!!بلد نيستم افق هاي بيشتر از يك سال رو برنامه ريزي كنم. و اين مدت همه اش در حال تغيير بودم. خوابگاه، سه تا خونه مختلف، دانشگاه، سه تا كار مختلف، سفر سفر سفر...."كجاست سمت آرامش؟"

هیچ نظری موجود نیست: