۱۱/۲۴/۱۳۸۵

الف_ طاهره برام اي_ميل زده و از خل_چل بازي هاي ملت تعريف كرده... مي خونم و قاه قاه مي خندم. هنكل مي خوام!!! (اين ديگه نوبره واقعا! آدم دلش براي كارش تنگ شه!)
ب_ مي رم سينما. لامصب ۱۲ تا سالن داره. نمي تونم انتخاب كنم. تصميم مي گيرم كه از بين ۵ تا فيلمي كه انتخاب كرده ام، زودترينشونو ببينم. قرعه به نام Stranger than fiction مي افته. دوستش داشتم.
پ_ فضاي ولنتاين توي International House چندان فضاي شادي نيست. يه سري از مكالمات سر اينه كه كارت تبريكشون رو كي بفرستن كه به دست ولنتاينشون اون سر دنيا برسه!
ت_ حوصله ام از اين كه استادم اين قدر در مورد جزييات همه چي حرف مي زنه سر رفته. مي خوايم يه قرار ساده اي بذاريم كه من با اتوبوس آبي (!!!) برم اون ور درياچه و اون با ماشين بياد دنبالم. هزار بار برنامه رو چك مي كنه و در مورد احتمالات خطاش حرف مي زنه. مي خوام بزنم تو ملاجش!!ترجيح مي دم به جاي همه اين برنامه ريزي ها بگه: خب پس خودت مي آي ديگه؟
ث_ محله اي كه استادم زندگي مي كنه واقعا زيباست. خونه هاي ويلايي پخش و پلا روي تپه هاي سبز با تنوع گياهي وحشتناك! به شدت مشتاقم كه به جاي اين كه منو به ايستگاه برسونه پياده برگردم. احساس مسووليتش ولش نمي كنه و منو تا دم ايستگاه همراهي مي كنه و در مورد برنامه اي كه بايد بنويسم حرف مي زنه....من سرمو تكون مي دم و هي با خودم مي I don't care ... لطف كن بذار من از طبيعت لذت ببرم... مگه مي ذاره؟!!؟!
ج_ ديگه از الكي اسكواش بازي كردن دست برداشتيم و شروع كرديم به مسابقه دادن! يهو سطح بازيمون رفت بالا. شروع كرديم به دويدن از اين سر سالن به اون سرش... و حس كرديم كه : اوه ما چقدر حرفه اي هستيم!!
چ_ لهجه ام داره دك و داغون مي شه!!! يهو مچ خودمو در حالي كه داشتم مي گفتم dAy (به فتح d!!!) گرفتم. دهاتي شديم رفت!

هیچ نظری موجود نیست: