خاطره:
صاب خونه حدودا روز دوم سوم بعد از اسباب کشی ، عملا یعنی بعد از این که همه وسایل رو مرتب کردیم و با روزبه و پرستو و مونا و دامون و آزاده و آرش نشستیم به یه نفس دایی جان ناپلئون دیدن، اومد خونه ما: همسایه طبقه بالا گفته شما "ایاب ذهاب مشکوک" دارین، منم بهش گفته ام که اگه یه نفره که میاد و می ره اشکالی نداره اما اگه چند نفر این جا ایاب و ذهاب دارن و هی آدما عوض می شن اون وقت وضعیت فرق می کنه، حالا کدومش بوده؟!؟!؟
وضعیت مث این بود که یه اقرارنامه چند گزینه ای بذارن جلوت: الف- آیا شما به شغل شریف ... مشغول هستید؟! ب- آیا دارای دوست پسر بوده وما باید ضمن خبرکردنِ 110 در فرصتی مغتنم، شما را با داد و بیداد از ساختمان بیرون بیندازیم؟
و بعد مهربانانه و خیرخواهانه اضافه کرد که: البته من بهشون گفتم که خب اینا که پیرمرد نیستن که، سرو صدا می کنن...یه سری دختر جوونن خب بالاخره عمویی، دایی ای کسی میاد دیدنشون. نفسشو حبس کرد و کل روشن فکریشو گذاشت در طبق اخلاص که: البته من حتا خودم با دوست پسر مخالف نیستم، شاید بالاخره نامزدی، دوست پسری....و نتونست این همه مدرن بودن رو تاب بیاره و آخرش دوباره اضافه کرد که: حالا شما به من بگین که کدومش بوده؟
نمی دونم چرا منفجر نشدم از عصبانیت. چرا در لحظه دوزاریم نیفتاد که به انسانیت و شعورم داره توهین می شه؟ اکتفا کردم به تعجب وحشتناک از این همه فاصله بین خودم با جامعه، اکتفا کردم به ترس از آسیب پذیر بودنم وقتی که هر احمقِ حسودی این توانایی رو داشت که گوشی تلفن رو برداره و ...عصبانی نشدم، یه سری اراجیفی سرهم کردم و بهش تحویل دادم...
و این بهت و درد سرِجاش موند که جامعه ای که من خیلی باهاش غریبه ام، برای خودش حقِ بازپرسی و فضولی و قضاوت قائله و توی این فرایند قضاوتش هم از هیچ حماقت و کوته بینی ای فروگذار نمی کنه!!!!
۱/۲۶/۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
I have few comments here:
1- Now that you are in another country, what made you recall your old memories from Iran?
2- Why did you recall this particular memory?
3- And why did you posted it here on your blog?
4- And what do you expect us to say?
5- ....and what the hell am I talking about?... I totally forgot what I was going to say... ;)
anyway,....
ezat ziad
Farmoon... :)
این که چی شد که اینو نوشتم اصلا نمی دونم، حتما یه چیزی بوده که دوباره اون احساس عصبانیت شدید رو تداعی کرده. یه چیزی که بخواد بگه الان از اون عصبانیت در امانم یا این که برعکس بخواد همچنان با زنده نگه داشتن خاطره بخواد اون احساس امنیت رو سلب کنه!
این که چرا نوشتم هیچ دلیلی نداره، نوشتم چون دوست داشتم خاطره ی آزارنده توی کله ام رو نشون بدم شاید.
این که انتظار دارم چه نظری بدین مطلقا هیچی!!! این یه نظرخواهی نبود، یه به اشتراک گذاشتن خاطره بود... مث یه گفتگوی بی سروته از این ور اون ور: می شه چیزی بهش اضافه کرد و می شه نکرد....
در کل اون قدر قضیه مهم نیست که حلاجی بخواد!
Salam
kheili khoshgel shode inja. mobarak bashe.
faghat dige raje shishehaye khali ro ro sakooye simanie kenare haiat- ke hamishe fekr mikardim pore jen o roohe dar band keshide shode ast- tadaee nemikone!!!
khosh bashi looloo!
man oon tekeie hasoodish ro nafahmidam.
midooni khaili adama karai ke doost daran va be nazareshoon dorost miad ro mikonan, vali shaiad enghad daad nemizanan. fek mikoni too oon jame'e oonghad ieke taaz o tanha boodi vaghean.
به رعنا:
من خواستم در مورد احساس عدم امنیتش حرف بزنم.
ارسال یک نظر