۳/۱۱/۱۳۸۶

خورشیدِ نه صبحِ پاییز، از زاویه های تند و پایین می زنه تو چشمم: آدم های روبه رو هیبت های تنبل و درخشانی می شن بدون صورت... صداها هم حتا گم می شن توی این موسیقی تنبل و درخشانِ طلایی و سفید... فقط صدای فکر کردن خودم میاد که دارم بهت می گم چقدر چقدر چقدر... و صدای فکر کردن خودم که داری بهم می گی منم ...

خب فایده اش چیه؟ سازم رو جور دیگه ای کوک می کنم و تلاش می کنم که خودمو به خنده بندازم: دیالوگ رو تکرار می کنم و جای حرفا رو عوض می کنم...

- moi aussi...
- toi cho--


با صدای بلند می خندم و فکر می کنم که آدمای روبه رو فکر می کنن که یه دیوانه صبحگاهی دیگه دیده ان!

۵ نظر:

ناشناس گفت...

in akset khoshgel tare dokhmaleh:)

ناشناس گفت...

lulu joonam yejoorayee fekr konam az dast rafti!!!

ناشناس گفت...

سلام و صبح به خير صبحگاهي عرض مي كنم خدمتتون

ناشناس گفت...

eh.. qorse jadid oumade? ... khabar nadAshtam ... chi has hAlA? :))

ناشناس گفت...

salam lale !
chetori!?
jat koli khalie ke bebini hayat che hame ali shode!
ye bloge taze baz kardam!
age doost dashti ye sari bezan!

khoob bashi!
bedrood!