۷/۰۷/۱۳۸۶

زنجیر نقره ای با آویز فیروزه اش تاب می خورد
جایی بند شده بود به برجستگی رگ روی گلو
نبض می زد

این تنها چیز دیدنی توی آینه بود

۵ نظر:

پرستو سمیعی گفت...

چرا نبضش اينقدر تند مي زد. چه اتفاقي افتاد؟

ناشناس گفت...

لولو ي عزيز ، جالبه چه جمله اي لولوي عزيز ، ياد مجلسي مي افتم كه دوستي داشتيم بچه ها بهش مي گفتن هويج وبعد آقايي مي خواست جلوي ما به اين بابا احترام بگذاره صداش زد هويج جان هويج آقا چايي مي خوري يا قهوه .تصور انفجار فضا با خودتون.بعد از اين وراجي وبعد از دوري طولاني از اينترنت و همه چي كلي با وبلاگ قشنگت حال كردم و وكلي از صفحات را كپي كردم تا سر فرصت بخونم .
ودر آخر من آپم خوشحال ميشم بازم كامنت هات رو بخونم .

ناشناس گفت...

be tarze maskharei yade oon zanjire oftadam ke too bazare asia didim yadete? kharidish belakhare?

Laleh گفت...

به نازنین:
نه نخریدمش!! وقتی از نزدیک دیدمش دیگه خوشم نیومد! اما چقدر در موردش فکر کردم و حرف زدم ها!!!

ناشناس گفت...

سلام دوباره