۳/۱۱/۱۳۸۷

The Glass Castle رو وقتی خاله ام این جا بود خوند و داد به من. کتاب خوشگلی بود. زندگی نامه کودکی خانومی به اسم Jennette Walls و خانواده پرجمعیت و خونه به دوشش و پدر ومادری که عقیده داشتن شهرنشینی آدم رو لوس و خراب می کنه.
به نظر من کتاب خوب کتابیه که وقتی داری نمی خونیش بیاد توی ذهنت (فیلم خوب هم همین طور). این یک هفته گذشته خیلی خیلی سرم شولوغ بود اما کتاب رو همیشه با خودم دانشگاه می بردم به این امید که شب توی اتوبوس بخونمش و با وجودی که وقت نمی کردم بخونمش احساس فضای کتاب باهام بود.

یه تیکه بامزه کتاب اون جایی بود که پدر خانواده می خواد به بچه هاش هدیه کریسمس بده اما پول نداره هدیه بخره و بچه هاش رو دونه دونه می بره توی بیابون ( چون توی ماشینشون وسط بیابون زندگی می کردن) و بهشون می گه که برای کریسمس می تونن یه ستاره هدیه بگیرن و می تونن ستاره اشونو انتخاب کنن! نویسنده کتاب هم ونوس رو به عنوان هدیه برای خودش انتخاب می کنه و پدرش کلی براش توضیح می ده که ونوس سیاره است و بهتره برای خودش ستاره انتخاب کنه چون سیاره ها خیلی کوچیک ترن و از خودشون نور ندارن و از این حرفا، خلاصه از پدر اصرار و از اون انکار و آخر سر پدرش می گه: خیلی خب جهنم، چون کریسمسه و هدیه هم مال توئه اگه این قدر ونوس رو می خوای ونوس مال تو!!!

البته گفته باشم که کل کتاب جدی تر و تلخ تر از این حرفاست... ولی کلا به دردِ روحیه کتابِ بی دردسرطلبیِ می خوره.

هیچ نظری موجود نیست: