۶/۳۱/۱۳۸۷

و اما بعد از یک غیبت طولانی:
برای من وبلاگ نویسی و حرف زدن با آدما تقریبا مشابه هم دیگه اس، حالا بگیر وبلاگ نویسی یک آب شسته تر و یه مقادیری ویرایش شده تر (وای به حال کسی که با خودش فکر کنه: پس دیگه حرف زدنشو داشته باش!). در حال حاضر اما روی دنده ی وراجی ام و روی دنده نوشتن نع!
شاید چون پرونده ی باز توی کله ام خیلی زیاده و هیچ جوری نمی تونم هیچ کدومش رو فرموله کنم و به نوشتن در بیارم... هیچ کدومشون رو به جز همین گ* گیجگی ای که بر فرازِ این پرونده های باز در جریانه و هی تلاش می کنه که کارهام رو مدیریت پروژه کنه.
ولی به محض این که کلمه مدیریت پروژه رو به روی خودم می آرم، دوتا گوش خودمو محکم می کشم که: همون سیزده چهارده ای که از این درسِ گلابی گرفتی نشون می ده که چرا الان گند زده ای به وضعیتِ پرونده ی بازِ شماره سه و شماره چهار.
یعنی یه جوری شده که هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمی آید سرکوفت گرِ جان (بابتِ نداشتنِ مدیریت پروژه و نمره های لیسانس و غلط های دیکته سوم دبستان و جوراب های کثیف کنار دیوار و... شقیقه).

فرصت کردم از سفرم می نویسم که خیلی عالی بود!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

Sometimes I am thinking we are still confused, probably at a higher level!
va bedanid va agah bashid keh neveshtan safar-nameh az vajebate pas az safar mibashad!

ناشناس گفت...

اوه اوه!!! پس دیگه حرف زدنشو داشته باش

ناشناس گفت...

ا, مگه رفته بودی سفر؟؟؟