۶/۲۷/۱۳۸۱

ديروز يکي از دوستام برام آشنايي قطعه گمشده با دايره بزرگ رو فرستاد. اين داستان و داستان قبليش رو خيلي خيلي دوست دارم. از همه بيشتر اون قسمتش که قطعه گمشده بعد از رسيدن به يه دايره که يه قطعه کم داره يهو شروع مي کنه به بزرگ شدن و بزرگ شدن... توي ذهن من ايده آل اين بوده که دايره و قطعه همين جور با هم بزرگ و بزرگ تر بشن.

هیچ نظری موجود نیست: