۴/۰۹/۱۳۸۴

داشتم به اين فكر مي‌كردم كه احساس شباهتم بين رمان‌هاي ميلان كوندرا و چاه بابل بي‌ربط نبوده. فضاهاي اجتماعي/سياسي چاه بابل تنه به تنه‌ي فضاهاي كوندرا مي‌زنه. مهاجرت، اختناق، ترس، فرار و كابوس... و بعد زخم‌هاي عميقي كه به وجود اين آدما نشسته.
مقوله‌ي سكس هم هست. چيزي كه كوندرا روانشناسانه و بي‌رحمانه كندوكاوش مي‌كنه. آيا رضا قاسمي براي نشون دادن و تصوير كردنش نياز به فضاي نيمه‌ايراني/ نيمه فرانسوي داره؟ آيا هيچ وقت ديده‌ايم كه اين زيرو روكردن‌ها و تجزيه‌تحليل‌ها توي يه فضاي كاملا ايراني و امروزي انجام بشه؟
اين فقط يه سواله كه هميشه توي ذهن من صدا مي‌كنه: كجاست روايت درست و دقيقي از ما- آدماي امروز ايراني؟ عادت مي‌كنيم زويا پيرزاد يا آب و خاك جعفر مدرس صادقي؟ خيلي از تصاوير هست كه نسل ما از خودش نداره. اين هم يكي از همون تلقي‌ها و تصاويره. خيلي از چيزهاي ما توي فيلم و تلويزيون و ادبياتمون نمود نداره. فاصله‌ي بين واقعيت و بين هنر و ادبيات وحشتناكه.
الان قابل استنادترين و دقيق‌ترين انعكاس‌هاي ما، نوشته‌هاي ريزو درشت وبلاگ‌هاس. شايد براي تشنگي ديدن اوناس كه من با ولع وبلاگ مي‌خونم و اوايل احداث وبلاگستان حس مي‌كردم كه به من پنجره‌هاي باز و بي‌انتهايي داده‌ان براي ديدن خودم/ خودمون...

مي‌خواستم از چاه بابل بنويسم كه از يه جاي ديگه سردرآوردم...

هیچ نظری موجود نیست: