الف- بچههام (حالا ديگه شدهان بچههام) به نوبت ميان و در مورد پروژههاشون حرف ميزنن. اين يكي كه اسمش بهنامه در مورد آژانس املاك حرف ميزنه. اون قدر مسلط و وارد ارايه ميكنه كه من از خوشبختي چيزي كم ندارم.
ب- يه هيات عالي رتبه اومدهان بازديد كارخونه. بدو بدو از سر كلاس خودمو ميرسونم به كارخونه كه رييسم منو ببينه. در كمال نااميدي اميدوارم كه همين كافي باشه.
پ- توي قطار نشستهام. قطار هنوز راه نيفتاده. چشامو ميذارم روي هم. وقتي چشامو باز ميكنم همهتوي كوپه جاهاشونو انداختهان و خوابيدهان.
ت- با استادم صحبت ميكنم. بهش ميگم كه فكر ميكردم كه دنيا به آخر رسيده. ميگه متاسفانه دنيا به اين راحتي به آخر نميرسه.
ث- رييس داره بهم ميگه كه خيلي خيلي دلسرد شده و اصلا انتظار نداشته كه اوضاع انبارهاي كارخونه اين قدر افتضاح باشه. نگاهش ميكنم و ميگم كه شرمندهام و بيشتر رسيدگي ميكنم. سابقا وقتي چنين اتفاقي ميافتاد تا يه هفته افسرده بودم.
ج- توي جادهي كاشان با سرعت 180 ميريم. مغزم خاليه. همهي دنيا هم.
چ- دارم به ايمان ميگم كه اين بهنام چقدر شاگرد خوبيه. ايمان بهم ميگه كه سيستم آژانس املاك جزو تمرينهاي ترم پيشش بوده.
ح- توي سلين نشستهايم. بارون مياد.
خ- يه گزارش براي رييس فرستادهايم. زيرش پاراف كرده: نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟
د- توي آكواريوم نشستهام و هرازگاهي تصوير محو يه نفر با صداي گنگش از پشت يه خروار آب مياد و ميره. من خوابتر و سردتر از اين حرفام كه حتا كنجكاويم تحريك بشه.
ذ- صبح كه از خونه ميام بيرون دلم هيچي به جز كوه نميخواد. هيچيِ هيچي
۸/۲۸/۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر