توي يكي از اين بحثهاي داغ كلاس زباني، داشتيم در مورد انتخاب كشور براي زندگي حرف ميزديم. معلممون معتقد بود مهم نيست كجاي دنيا زندگي كني، لازمه هر جا كه هستي اجتماعي از افرادي كه دوست داري رو دور خودت جمع كني. هر جايي كه اين كارو تونستي بكني، بهترين جا براي زندگيه.
اين كلام نغز رو ميشه در احتمالات يافتن انسانهاي سرشون-به-تنشون-در-مقياسهاي-تو-بيرزه ضرب كني و تصميم بگيري.
تازگيها، عليرغم شخصيت تنوع طلب باطنيام و مسافر كوچولوي هميشه بيقرار درونيم، اون قدر به رضايت از افراد و معاشرتهام رسيدم كه حركت آروم تارهاي چسبندهي وسوسهي موندن رو روي وجودم احساس ميكنم. مسافر كوچولوي هميشه بيقرار درونيم، بدون اين كه قصد داشته باشم به اين حرفش گوش بدم، داره به مدت زماني فكر ميكنه كه لازم خواهم داشت براي ساختن اون "اجتماع از افراد". يه چرتكه گرفته دستش و حساب ميكنه كه چه چيزهاي دلنشين و تازه يافتهاي رو به چه چيزهاي مبهم و دوري داره ميفروشه.
من و مسافر كوچولو گيج شديم گرچه هوسبازي رفتنمون خواهد چربيد...
۱/۱۹/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر