۲/۲۸/۱۳۸۵



وقت تقصير رو جون كندم تا بخونم.
شيوه‌ي نگارش كتاب هم جالب بود و هم نبود.
1- يه چيزي حدود بيست صفحه از اواخر كتاب، حاشيه‌نوشت‌هايي به صورت عمودي موازي با داستان اضافه شده بود كه حس تعليق زيادي القا مي‌كرد. حاشيه‌نوشت‌ها مخلوطي بود از ترديد‌ها و فكرهاي نويسنده كه با فكرها و حرف‌هاي شخصيت‌ها قاطي شده بود. (البته من از تفصيل و سفسطه‌بافيش خسته مي‌شدم... نثرش اون قدر جذاب نبود كه منو دنبال خودش بكشونه). زمان و مكانش با خط اصلي داستان تفاوت داشت و اين باعث مي‌شد كه هي از فضاي داستان در بياي و دوباره فروبري تو داستان... تكنيكش خيلي تكنيك جالبي بود. اما چيزي كه حاشيه‌ي كتاب رو پر كرده بود اون قدر پر مغز و جذاب نبود.
2- شايد اين روش‌هاي "موازي‌كاري" بيشتر به درد كارهاي مدرن بخورن. جايي كه زمان دغدغه‌ي خيلي مهميه. مثلا به نظر من مينيماليسم پاسخيه به نياز رمان‌خون‌هاي مدرن: انتقال ايده و احساس در كمترين زمان ممكن.
البته اين اولين باري بود كه من چنين نگارشي رو مي‌ديدم. شايد اگه رمان قوي‌تر و پرمغزتر مي‌بود من به اين احساس نمي‌رسيدم كه تكنيك و سبك با هم جفت و جور نيستن.
3- كتاب فوق العاده خشن بود. خشونت صحنه‌ها و شخصيت‌ها و خشونت طلبي مردم عادي (كه تو كتاب بهشون مي‌گه مورچه‌ها) تكون دهنده بود و در عين حال كاملا قابل باور. اين قابل باور بودنش بيشتر تكون‌دهنده‌اش مي‌كرد.
4- محمدرضا كاتب با زمان قشنگ بازي كرده بود.
5- نمي‌تونم بفهمم كه اين زده شدن من از بحث‌هاي فلسفي كتاب به خاطر اين بود كه كلا به موضوع علاقمند نبودم يا اين كه واقعا موضوع غيرجذاب بيان شده بود. شايد براي اين كه تحت تاثير ايده‌‌هايي از اين دست كه ما-تجسم –صفاتمون- هستيم و كلي داستان‌هاي ديگه بايد در وضعيت آرامش بيشتري مي‌بودم.
6- نتيجه‌ي كلي من: به نظر من نويسنده بايد روي رمانش بيشتر كار مي‌كرد. ساختار بسيار خوب بود اما موضوع بايد خيلي بازنويسي و بازنگري مي‌شد.

هیچ نظری موجود نیست: