داشتم روي تخته جدول حمل و نقل ميكشيدم كه يهو دوزاريم افتاد كه اين جلسهي آخر درسه و شايد جلسهي آخر تدريس من در دانشگاه اردكان و شايد جلسهي آخر تدريس من تا مدتهاي مديد...
يهو دلم گرفت! يهو از حس نوستالژياي كه در آينده حس خواهم كرد غمگين شدم.
بچههام اين ترم 9 تا جوونور شيطون و تنبل و دوست داشتني بودن. باهاشون كم كم رفيق شده بودم و دوستشون داشتم.
حس ميكنم كه جايگاهم براشون جايگاه خاصي بود: استاد دختري كه فقط يه كم ازشون بزرگتره، به همهي مزخرفاتشون سر كلاس ميخنده، و توي نقش معلمي هم نميره*و خودشو براشون نميگيره...
اصولا تدريس خيلي براي من جذابه. ديروز قبل از كلاس اصلا ناي ايستادن نداشتم و فقط دلم ميخواست كه زودتر ميرفتم خونه و ميخوابيدم. وقتي ساعت استراحت برگشتم توي دفتر ديدم كه چقدر شاد و شنگولم. كلاس خيلي خيلي بهم انرژي ميده.
همين
* گرچه بماند كه اگه ميخواست هم نميتونست توي نقش جدي فرو بره.
۳/۰۱/۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر