نوستالژی معکوس؟
دلم برای اتفاق های نیفتاده ی زندگی تنگ شده:
برای شیرچای خوردن روی مبل های خونه ی جدید مشهدمون (سه ساله که قدیمی شده دیگه ظاهرا) و غیبت کردنِ بی وقفه...
برای دویدن کنار دریا با بچه ی نداشته ی شیطونم...
برای عصرهای برگشتن از کار و گوش دادن به گیتار بابک...
۲ نظر:
"لاست" جدیده باور کن. زده حس زمان و اینها رو کاملن دگرگون کرده. من هم هی فکر میکنم این دو تا زندگی موازی داشتن هم جالبه ها ... ولی اون تیکه ی دویدن دنبال بچه تو من هم دلم خواست حالا ! یعنی دلم خواست که من هم با خواهر زاده ی شیطونم دم دریا بدوم! نوستالژی خودمون کم داشتیم که معکوسشم اضافه شد!
من هم به ویژه از دویدن کنار دریا با بچه ی نداشته ی شیطون و البته تصویر تو در اون حالت کلی خوشم اومد. البته اصولا من هنوز تو رو با بچه نمی تونم تصور کنم! گرچه اگر هم بکنم اون بچه حتما شیطون خواهد بود:-)
حالا کی ایشالا؟!؛) باید آلمان هم بیاریش ها... ببین اینم نوستالژی معکوس من. بیاریش آلمان با گربه من بازی کنه:-) خوشم اومد حسابی از تصویرش
ارسال یک نظر