۲/۲۳/۱۳۸۹

They flutter behind you your possible pasts*

کلاسی رو که این کوارتر حل تمرینشم، قراره کوارتر چهارم درس بدم. برای همین هم توی بخش اول کلاس، که استاد تئوری ماجرا رو می گه، سر کلاس می شینم و به درس گوش می دم و بخش دوم، که کلاس شبیه کارگاه می شه و دانشجوها مساله حل می کنن، توی کلاس راه می رم و به سوال ها جواب می دم.


همیشه وقتی درس به تئوری احتمالات و آزمون فرض و از این جور چیزا می رسه به جای گوش دادن به درس، یاد کلاسای دکتر محلوجیِ نازنین می افتم و... یادِ خودم که تا شب امتحان نمی شد به این نتیجه نمی رسیدم که: اوه پس منظور این بوده! چه جالب! گاهی فکر می کنم اگه لیسانس ام رو جایی غیر از ایران گرفته بودم انسانِ باسوادتر اما خجول تر و منزوی تر و کم خردتری از آب در می آمدم یا نه... قسمت اعظم وقت من دورانِ لیسانس صرف معاشرت با رفقام و کتاب و شعر خوندن و نوشتن و کوه رفتن می شد و درس هم چیزی بود اون گوشه موشه ها که شب های امتحان به این نتیجه می رسیدم که "چه جالب!"... به این چیزها که فکر می کنم یاد شریف توی بهار و ول چرخیدن توی دانشگاه می افتم...

دلم برای دانشگاه و برای دخترِ نابخردی که درس نمی خوند و ول می چرخید تنگ شده!


* PinkFloyd

۳ نظر:

رویا گفت...

منم خیلی به این فکر می‌کنم که اگه لیسانس اینجا بودم درس می‌خوندم یا نه. یه احتمالی داشت که انقدر درسای جالب بود تو دانشگاه که هی از درس ریاضی می‌رفتم سراغ کامپیوتر و بعد ادبیات و زبان‌های مختلف که آخرش هم باز مثل الان هیچی نمی‌شدم! یه احتمال هم بود که مثل ایران می‌رفتم سراغ کارهای فوق برنامه. ولی خب فکر کنم فرقش این بود که احتمالا یه چیزی ازش نصیبم می‌شد.

نیوشا گفت...

آخ گفتی! دلم برای نشستن تو محوطه خواهران و گپ زدن با دوستان لک زده

Mojtaba گفت...

احتمالا این همون دختری نیست که پایه چایی هم بود همیشه؟ خوب من هم دلم براش تنگ شده...