۱۲/۰۹/۱۳۸۴

فكر مي‌كردم وقتي كه مداركم رو بفرستم مي‌تونم يه آه از سر آسودگي بكشم و منتظر نتيجه بشم.... هيچ وقت هيچ فرايندي نيست كه تموم بشه و نظارت و دخالت تو رو نخواد. هيچ وقت نمي‌شه چيزي رو تمام و كمال به دست كسي سپرد. فكر مي‌كردم وقتي توي فايل اكسلم جلوي اسم هر دانشگاه بنويسم DONE! يعني خلاص. مدارك گم مي‌شن... در بهترين حالت دير مي‌رسن.
اين جوري مي‌شه كه من ياد مي‌گيرم كه خصلت‌هاي تن‌پرورانه/خوش‌باورانه/ معتقدانه‌اي كه ناشي از يه سري رسوب‌هاي آموزشيه بندازم دور... باورهاي احمقانه‌اي كه بهم فشار مي‌آرن كه همه چي رو بسپرم دست خدا. تبصره‌ي اين قانون هم به تدريج توي ذهنم كم‌رنگ شده: همه چي رو وقتي مي‌سپرن دست خدا كه كار از مصاحبه با كنسول و اي-ميل به منشي دفتر دانشكده و اي-ميل فدايت شوم به استاد گذشته باشه. با اين حساب كارها رو هيچ وقت نمي‌شه دست خدا سپرد.
كارها هميشه دست خودتن و منتظرن كه در يك لحظه‌ي غفلت تو (وقتي از در TNT اومدين بيرون و خوشحالين كه همه‌چي رو پست كردين و مي‌تونين برين يه قهوه‌ي خوشمزه بخورين) خراب بشن.
دارم به باور دردناكي معتقد مي‌شم كه آرامشم رو ازم خواهد گرفت...

۱۲/۰۷/۱۳۸۴

بليت نيم بهاي شنبه‌ها هر حماقتي رو توجيه مي‌كنه البته...
نيتمون خير بود. مي‌خواستيم چهارشنبه سوري ببينيم كه بليت نداشت و رفتيم ديدن اين شاهكار عرصه‌ي سينما بربادرفته. البته اون قدرا هم فجيع نبود. تمرين كرديم كه با چاپ استيك (روان‌نويس سبز و بنفش من) چس‌فيل بخوريم و كلي خنديديم. ولي يك كاميون چس فيلِ با چاپ استيك خورده شده هم لحن يكنواخت محمدرضا فروتن و بازي سطحي نيكي كريمي و داستان مزخرف فيلم و فيلم‌برداري ساده ‌اش رو قابل قبول نمي‌كنه. امتحانش شنبه‌ها نصف قيمته....

باحال‌ترين قسمت ماجرا اين بود كه موقع برگشتن سر طالقاني ديديم كه سينما قيام چهارشنبه سوري مي‌ذاره... چرا ما هيچ وقت اين سينما رو تحويل نمي‌گيريم؟!؟

۱۲/۰۶/۱۳۸۴

شايد زيادي قهوه مي خورم اين روزا كه آرامش ندارم. شايد دوباره بايد برم اروبيك. شايد بايد از گرونبل برام اي-ميل بياد.
سر هيچي بند نمي شم. كتاب رو فقط وقتي مي تونم تحمل كنم كه در حال قدم زدن توي پياده رو باشم يا توي تاكسي. فيلم رو فقط با بچه ها مي تونم ببينم نه تنهايي. گيتارم طفلكي كه بعد از چندين وقت يه دينگ كوچولو باهاش زده بودم رو دوباره به امان خدا ول كرده ام. وبلاگ نوشتن با اين خودسانسوري وحشتناكي كه از تصور تك تك خواننده هاي وبلاگم چنبره مي زنه روي نوشته هام حالم رو به هم مي زنه...
ساراي در شرف سرماخوردگي! قضيه اين نيست كه نخوام بنويسم. قضيه اينه كه اين جوري نوشتن خيلي سخت و بي مزه اس. فايده ي حرف زدن از يه بخش كوچولوي وجودت چيه وقتي كه قسمت بزرگي از فكر و انرژيت جاي ديگه ايه؟
در اين جا رو تخته نمي كنم. ايده آل طلبيم من رو كه دستته؟ زورش به اين نمي رسه كه بهم بقبولونه كه ننويسم. اين تفكر "آب باريكه اي" هميشه با من بوده و خواهد بود.
من هميشه مرتكب اين خطا مي شم. آدما رو به حريمي راه مي دم كه منو محدود مي كنن. از خود سانسوري وبلاگم بگير تا پياده روي تا يازده شب براي اين كه ديرتر برسم خونه. يه فكري بايد اين خصلتي كه درس نمي گيره بكنم.
يه روزي يه وبلاگ جديد باز كردم. چندين تا پست توش نوشتم اما باز از اون ور از حس اين كه كسي نمي خوندشون گذاشتمش كنار...

بازم نوشتن اينا به نظرم احمقانه مياد. دارم مي نويسم كه من دارم خودمو سانسور مي كنم كه چي بشه؟!؟ قصد دارم كسي رو شرمنده كنم؟ قصد دارم عصبانيتم رو خالي كنم؟ اين نوشته ي گنگ و لبريز از سانسور كه مزمت سانسور نوشته ام به درد كي مي خوره؟!؟
احمقانه اس

۱۲/۰۴/۱۳۸۴

در دلم چيزي هست
مثل خواب دم صبح
مثل يك بيشه‌‌ي نور
و چنان بي‌تابم
كه دلم مي‌خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر كوه

و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم

و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم
و چنان بي‌تابم

۱۲/۰۱/۱۳۸۴



ركسانا خانوم حداديان...

۱۱/۳۰/۱۳۸۴

فرض كن يه database محشر درست كردي كه مي‌گه هر لحظه كدوم كاميون كجا داره چه غلطي مي‌كنه... فرض كن report هاي خيلي خيلي خفني مي‌ده. مثلا مي‌توني از روي شماره پاي راننده و شماره شاسي و رنگ روكش كاميون‌ها رو sort كني. فرض كن هر لحظه كاركرد ماشين و تعداد ديزي‌هاي راننده رو مي‌توني بفمهمي....
بعدش؟

طبق معمول پشت چيزاي محكم سنگر مي‌گيرم : پشت نون سنگك و پنير و گردوهاي توي كشوي اول ميزم، پشت مديريت آشوب توي كيفم، پشت به- خودم- قول- دادم - كه - روزي - نيم- ساعت- فعل‌هاي- گروه- سوم- رو- صرف‌- كنم، پشت، yahoo music پشت نخ دندون اورال‌بي...
اما هيچي جلوي اين سيل ملال رو نمي‌گيره. به عنوان آخرين حربه آبدارچي رو مي‌فرستم برام كرانچي بخره. قرچ قرچ كرانچي كه بخورم همه چي حل مي‌شه. اين آخرين سنگر است.

۱۱/۲۷/۱۳۸۴

از مهمون كردن آدما لذت مي‌برم. از اين كه بچه‌ها رو دور هم جمع كنم و بعد ببينم كه بهشون خوش گذشته.

۱۱/۲۶/۱۳۸۴

اين سكوت سنگين .... نمي‌توانم اخبار را نخوانم و نمي‌توانم بخوانم... اين سكوت سنگين يعني ترس از واقعيتي نزديك؟... اين سكوت سنگين يعني ضربه بي‌خبر فرود بيايد بهتر است؟... اين سكوت سنگين يعني؟!؟!؟!؟

بيست و شيش سال و سيصد و شصت و چهار روز....
چه جوري از پسش براومدم؟!؟
چي شد كه اين جوري شد؟؟
.
.
.
.
.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۱/۲۴/۱۳۸۴

از قشم برگشتم.... خيلي خوش گذشت. فعلا وقت ندارم!!!

۱۱/۱۸/۱۳۸۴

دوستان عزيز لطفا اگه مطلبي در مورد پيچيدگي و آشوب (Complexity and Chaos) دارين برام اي‌-ميل كنين. ظاهرا پول Elsevier رو وزارت علوم نداده و سايتش دوباره بسته‌اس!!!

مخلص همگي: لولو (laleh_haerian@yahoo.com)

۱۱/۱۶/۱۳۸۴

توضيح ضروري: اين پست به دليل خشن‌ و ناراحت‌كننده بودن دچار اصلاحات اساسي شد...

معتقده كه دارم سخت‌گيري مي‌كنم. مي‌گه اگه من از استادام انتظار نرمش و همراهي دارم ، خودم هم بايد با شاگردام همراهي كنم... پسره مي‌گه كه دو ترم مشروط شده و دقيقا 1.5 نمره لازم داره كه اخراج نشه... اين 1.5 نمره يعني اين كه من پاسش كنم... كسي كه دو ترم مشروط شده و دو سه تا درس اين ترمش رو زير 9 آورده... نمي‌دونم... از جايگاه خودم به شك افتادم. بايد آدما رو قضاوت كنم و اين قضاوت خيلي بي‌رحمانه‌اس.
يه زماني دوست داشتم به دكتر محلوجي بفهمونم كه نمره‌ي احتمال* من پايين بوده اما آدم خيلي جالبي هستم و از طبع شعر خوبي هم برخوردارم... خب طبع شعر من چه به درد اون بنده خدا مي‌خوره؟ اون منو در قالب شاگرد درس احتمال مي‌بينه و قضاوت خودشو مي‌كنه و هر جور قضاوت كنه حق داره چون مسووليتش هم در همون حده.
*************
به ايمان زنگ مي‌زنم و ازش مي‌پرسم كه مي‌شه دانشجويي رو مشروط قبول كرد يا نه. مثلا ازش تعهد بگيريم كه معدلش فلان و بهمان بشه. مطمئنم مي‌كنه كه طرف داره سياه‌بازي در مياره و مشروط نبوده و بايد ياد بگيرن كه درس بخونن و تبعات تنبلي‌شونو بپذيرن (اين جمله‌ي آخرو خودم براي دلخوشي خودم اضافه كردم.... )
*************
حرف منطقي‌اي مي‌زنه. مي‌گه مگه تو چقدر استاد كاركشته و با سابقه‌اي هستي كه به اين راحتي قضاوت كني... يهو حس مي‌كنم كه چقدر حرفه‌اي كه دوستش دارم سخت و مزخرف مي‌شه. كاش فقط مي‌شد درس داد و ارزيابي نكرد....
*************
ترم ديگه هر جلسه از بچه‌هام كوئيز مي‌گيرم و هر جلسه نمره‌شونو بهشون اعلام مي‌كنم كه تا آخر ترم بدونن كه بايد انتظار چه چيزي رو داشته باشن... ترم ديگه هر جلسه تاكيد مي‌كنم كه من به كار كلاسي نمره‌ي بالايي مي‌دم... به ترم ديگه فكر مي‌كنم و آسوده‌تر مي‌شم.
*************
وقتي رزومه‌ام رو براي دكتر محلوجي بردم حس كردم كه به اين عقده‌ي ديرينه‌ پايان بخشيدم... حالا خوبه نگاه كرده باشه و گفته باشه اين دختره هم كه فقط اهل كاراي اضافه بر برنامه‌اس. اون موقع‌اش هم درس نمي‌خوند!!!!!!!

*منظورم دقيقا آمار بود. نشون مي‌ده چقدر اون نمره‌ام درست بوده!!!!

دارم دوباره در چشمه‌ي زلال تحقيق در عمليات شنا مي‌كنم.... مث گيتار زدن بعد از يك سال* كه مي‌بيني انگشت‌هات هنوز كلي چيزا يادشونه... جدول سيمپلكس از اعماق ناخودآگاهم بيرون مياد... ستون لولا و عنصر پاشنه** و... زندگي كماكان زيباست!!!!!!!!


* ناگفته نماند به محض اين كه به خودم مي‌گفتم واي چقدر باحال كه من اين آهنگ يادم مونده، بقيه‌ي آهنگ رو بالكل فراموش مي‌كردم!!!
** ياد دكتر اصغرپور نازنين به خير كه مي‌گفت عنصر پاشنه‌كش

۱۱/۱۵/۱۳۸۴

راديو پيام و دهه فجر و ايران اي سراي اميد شجريان...
ايران اي سراي اميد
بر بامت سپيده دميد
فقط اميدوارم كه تا سه‌راه‌ضرابخونه آهنگ تموم بشه و نصفه كاره نمونه....
بنگر كز اين ره پر خون
خورشيدي خجسته رسيد
به ره پرخون فكر مي‌كنم و كلمه‌ها روي لبام مي‌ماسن... ره پرخون و اين خورشيد خجسته...
صلح و آزادي جاودانه بر همه جهان خوش باد
يادگار خون عاشقان
خون عاشقان خيلي بيشتر از خون شهيدان (كه هميشه هم ازشون لولو دميده) حس ايجاد مي‌كنه... حداقل اون‌قدر مفهومش خالي از معني نشده هنوز...
اي بهار
اي بهار تازه جاودان بر اين چمن شكفته باد
بهار تازه؟ هيچ وقت اين قدر بهار نبوده اين ورا!!

مي‌رسم سركار توي اين فكرم اون دوره‌اي كه شعر مرغ سحر رو نوشتن، مردم چه حسي داشتن... اول به اين فكر مي‌كنم كه مشابه اين دوره بوده... بعد فكر مي‌كنم احتمالا به تيرگي و افسرده‌حالي الان نبوده. حداقل اين كه كسي دست و دلش رفته كه شعر بنويسه!!
بعدش به اين فكر مي‌كنم كه برخلاف مانيفست‌هاي ديگه مرغ سحر صحبت از "ما" نمي‌كنه. چيزي كه با روحيه‌ي پشت-ما-قايم - شدن- و-كمتر- محكوم- شدن - ايراني در تناقضه. و بالاتر از اون: اوج نااميدي‌ و تنهايي‌اي كه فقط به فكر خودتي و مي‌خواي بري... پذيرش بگيري يا مهاجرت كني...
نمي‌دونم كه دارم غلو مي‌كنم يا نه.

۱۱/۱۳/۱۳۸۴

راه سعادت ابدي قطعا همين است!!!