معلم فيزيكمون توي راهنمايي بهمون گفته بود كه جاذبه مث فنريه كه از مركز زمين به همهي چيزاي روي زمين وصل شده....من تصور ميكردم كه فنري كه كوهها رو به زمين بسته زنگزده و بزرگه و فنري كه حشرات رو بسته يه فنر ظريف و نازكه...
امروز فنرهاي من زنگ زدهان. سنگين و لخت به زمين وصل شدهام...
توي صحن شركت بالا پايين ميپرم كه فنرهام نرمتر بشن اما فقط قژقژ ميكنن...
به روغنكاري جسم و جان احتياج دارم
۹/۱۰/۱۳۸۳
۹/۰۹/۱۳۸۳
۹/۰۴/۱۳۸۳
خيلي از رگههاي ناپيدا و موثر جامعهي مردسالار رو آدم بعد از سالها و بعد از تجزيهتحليل رفتارها و عكسالعملهاي گذشتهاش كشف ميكنه.... به خودم فكر ميكنم و به بچهي نيازمندِ توجه و بهانهگير و منفعلي كه توي وجودم بيدار ميشه تا توجه ببينه.
اين منو عميقا توي فكر ميبره. آيا اين بچه، اين لولوي نفرتانگيز و كوچيك، جزو شخصيت منه يا اين كه من يه لولويي رو توي وجودم اون قدر بردم پايين و اون قدر ضعيفش كردم كه قوت طرفم به راضي كردنش برسه....
خيلي عجيبه!!! آيا اين عكسالمعل ناخودآگاه ناشي از اينه كه لولوي واقعي، لولوي معقول و بعضا قوي و منطقي، توجه لازم رو دريافت نكرده كه پشت اين نقاب جديد قايم ميشه؟ آيا هيچ منبعي هست كه منو همينجوري كه هستم راضي نگه داره و مجبورم نكنه كه هم قدش بشم؟!!!
اين مدل رفتاري رو توي خيلي از زنها ديدهام. جدا ريشهي مساله كجاست؟ اين بچهگانه شدن براي دريافت محبت و توجه جزو خصلتهاي زنانهاست يا سيستم دفاعي يه شخصيت بالغ براي دريافت اون چيزي كه نميتونه بگيره؟؟
از اين ايدهاي كه خورشيد خانوم تعريفشو كرده در مورد بمبارد گوگلي خيلي خوشم اومد.
منم جوگير شدم و لينكش رو گذاشتم!!!
اينم يه حركت فرهنگي خداپسندانه!!!
Arabian Gulf
۸/۲۶/۱۳۸۳
۸/۲۵/۱۳۸۳
۸/۲۳/۱۳۸۳
قراره اسم روزبه و پرستو رو بذارم اياب و ذهاب مشكوك.
مردهشور تمام همسايههايي رو كه دچار توهم توطئه اند و ذهنشون پر از پيشزمينهي چرنده ببرن.
طرف اندازهي ارزن هم شعور نداره. خيلي جالبه ها!! من توي خونهي خودم نشستهام و كاري به كار ملت ندارم و اون وقت اونا دبه در ميارن و در مورد "اياب و ذهاب مشكوك" من فصلي تمام ميپردازن!!! اگه بنده به زيور مبارك شوهر آراسته بودم هيچ كاري هيچ اشكالي نداشت اما شوهر نداشتن، اين گناه نابخشودني، مترادفه با كلي فحشهاي بدبد كه كنار خيابون ميشنويم.
مردهشور اين فضاهاي كثافت و آدماي پوسيدهاش رو ببرن.
۸/۲۱/۱۳۸۳
بعد از هزار سال از يه جاي دوردستي ردش رو پيدا ميكني. داره مث خر كار ميكنه و توي هر حرفش هزار تا مديحه براي پول و ثروت و از اين دست چيزاست.
يه نوستالژيكي داريم من و پرستو كه موقع ديدن و شنيدن و خوندن بچههاي قديمي اوخ ميشه.
اين دفعه نوستالژيكم اوخ نشد البته.
اين دفعه شايد بزرگتر و خونسردتر و آدمديدهتر از هميشه بودم. اين دفعه به سادگي خوشحال شدم و شكر خدا ياد هيچ كدوم از اون روضههاي علي اصغرم نيفتادم كه وا مصيبتا رفقاي قديميمو گم كردم و الخ...
"من پر از نورم و شن"
۸/۲۰/۱۳۸۳
رفتم سركارش و بهش سر زدم. چقدر فضا آشنا بود!! معلمهايي كه دنبال "ساب " ميگردن... دفتري كه هي توش ميرن و ميان. با لهجهي فارسي غليظ انگليسي حرف زدني كه خيلي ميچسبه: آر يو ليستنينگ تو مي اور وات؟! و همه چي... و بعد كلي ياد خاطرات روزاي خوب كيش ...
كاميون سازي رو به تدريس ترجيح ميرم خداييش اما دلم براي اون فضاهاي مخصوص و آدماي مخصوصترش تنگ ميشه.
و آخر همهي اينا از حرفاي سوگل به اين حس رسيدم كه اگه بعد از اون همه خوش گذروندن با اون آدما نخواي باهاشون حال كني پس به چه دردي ميخوره زندگي؟!!!
۸/۱۶/۱۳۸۳
ديروز همسايه مون برامون يه كاسهي گنده آش رشتهي خوشمزه آورد. ما هم كه اون قدر ذوق زده شده بوديم درست حسابي نشنيديم كه طرف گفت اين از طرف همسايهي طبقهي چهارم آقاي نجف دريا بندريه... همهمون يه چيزي توي اين مايهها شنيديم و همه هم شك كرديم كه درست شنيديم يا نه...
حيف كه آش رو توي ظرف يه بار مصرف ريخته بودن وگرنه به بهانهي پس دادن آش ميرفتم اظهار اخلاص و بندگي ميكردم
۸/۱۴/۱۳۸۳
تجربه بهم گفته كه هيچ وقت نميتونم روي اين تكيه كنم كه "ميخوام يه قدم برم عقب و به كارا و زندگيم فكر كنم". حيف كه تصوير اين جمله خيلي كلاسيك و خيلي قويه!!! بهترين راهحلها براي من اونايي ان كه توشون زندگيمو پر ميكنم از فعاليت.عملا فكر كردن چيز خاصي براي من به ارمغان نميآره. (ديدين با چه مهارتي حرفمو پيچوندم و به خنگول بودن و "ناتواني در تفكر" اعتراف نكردم؟! اينه داداش!! ما اينيم) خودمو به ورد ليستهاي 3000 تايي و تكنيكهاي خفن گيتار مشغول ميكنم. دفعهي پيش كارگاه حافظ شناسي راهانداختيم و اين دفعه هوس ديدن دوستاي قديميمو دارم.
حالا من شبيه اسنفج بي جنبهاي ميشم كه رهاش كرده باشن. يك اسفنج بيمنطق و در حال توسعهي همه جانبه.
۸/۱۲/۱۳۸۳
شهر كتاب برج آرين ابتكار قشنگي زده بود: يه سري كاغذ درست كرده بود با عنوان "كتابهايي كه من خواندهام" يا يه همچين چيزي. و بعد آدماي مختلف توش در مورد كتابايي كه خوندهان و دوست داشتن نوشته بودن. كلي با نوشتههاي مردم سرگرم شدم . نحوهي نوشتن آدماي كتابدوست و دستخطشون واقعا جالبه...و بعد هم اين ابتكار ديگهي شهر كتاب كه روي ديوار دو تا جا باز كردهبودن با عنوان:
كتابهايي كه شما پيشنهاد كردهايد
كتابهايي كه ما پيشنهاد ميكنيم
و زيرش يه سري كتاب پيشنهادي گذاشته بودن...
واقعيت اينه كه كتابهاي ما خيلي محدودن و اونايي هم كه ترجمه و چاپ ميشن هم هزار جاشون قيچي قيچي شده ان اما با اين حال ديدن اين حركتها دلگرم كنندهاست.
كم كم دارم به وضعيت كتابفروشيهامون اميدوار ميشم. نمونههاي كتابفروشيهاي موفق و مبتكر زيادند: نشر ثالث، نشر چشمه، كتابسراي نيك و هزارجاي ديگه كه نرفتهام...
بعضي وقتا يادم ميره كه يه كارايي رو بايد انجام بدم. يادم ميره كه توي خيابون انقلاب قدم زدن و كتابا رو زيرو كردن از استاربرگر رفتن و چيكن چيز و سيبزميني خوردن بهتره... با پرستو به اين نتيجه رسيديم كه بعد از يه وقتي بايد حواست به تفريحاتت باشه. وقتي از محيط دانشگاه اومدي بيرون، محيطي كه خود به خود تو رو به سمت كتاببازي و فيلم بازي و كوهنوردي هدايت ميكرد، بايد به اين ها فكر كني و براش برنامهريزي كني. فسيل شدن كه شاخ و دم نداره!!