1- پسري رو ميشناختم كه عقيده داره دخترها به صرف دختر بودنشون موجودات شريفتر و پاكتري هستن و بايد در برابر پسرها ازشون حمايت كرد. معتقد بود كه پسرها رو بهتر از من ميشناسه و ميدونه كه دنبال چيان.
2- ميدونستم در برابر سوال "مگه خودت پسر نيستي؟" قراره "من با بقيه فرق دارم" معروف رو بگه.
3- اين پست افرا** رو ميخونم و از لابهلاي نثر زيبا و جذاب بوبن، هالهي تقدسي رو ميبينم كه دور زن و زنانگي كشيده ميشه. مرد به درجهي يك بچهي سردرگم تنزل پيدا ميكنه و زن نقشهاي متنوع و تحسينآميزي ميگيره كه توي همهاش فداكاري و محبت بيدريغ موج ميزنه.
4- به اين فكر ميكنم كه بوبن چرا بايد اين همه مفتون زنانگي باشه و اين همه با ظرافت، جوري كه برات جاي ترديد و سوال باقي نذاره، زن و مرد رو مدل كنه.
5- نيچه از زنها متنفر بود براي اين كه در يه محيط خشك و مذهبي و زنانه بار اومده بود.
6- بعد از يه مدت ديگه نتونستم كتاباي بوبن رو بخونم. حوصلهام سررفته بود از اين تقسيمبندي. گيرم كه زنانگي زنها رو تبديل به قديسه و فرشته ميكنه و مردانگي مردها رو (از شيطان هم بدتر) ابله و محتاج زن، احمقانهاس كه آدما رو براي چيزي كه انتخابي درش نداشتن تحسين يا تكفير كنيم.
7- از دنياي آلوده به بوبن جدا شدم و هواي تازه تنفس كردم: جايي كه آدما آدمن و سهمشون از فداكار بودن و سواستفادهگر بودن به احتساب چند تا تاس كه خدايان در آسمانها براشون ريخته ان، بهشون داده شده نه چيز ديگه.
8- از توي قالبها و نقشهايي كه ميخواست برام بسازه بيرون آمدم و با خيال راحت خودخواه بودن و خودمحور بودن و مادرانه نبودنم رو مزه كردم.
9- حالا زنانگي فضيلت و "تاج كاغذي" اجبارياي نيست كه بهم اعطا كرده باشن.